بازنویسی روایت رضا نجاری، ۴۰ روز پس از فراق همنوردمان یحیی انصاری + عکس
مراسم چهلمین روز درگذشت زندهیاد یحیی انصاری از اعضای فقید باشگاه کوهنوردی تهران، صبح امروز و در کنار مزار ایشان برگزار شد. زندهیاد یحیی انصاری در روز جمعه مورخ ۵ دی ماه ۱۳۹۹ و حین اجرای برنامهای شخصی پس از صعود به قله کلکچال در حین بازگشت درگیر طوفان شدید شد و جان به جانآفرین تسلیم کرد.
مراسم بزرگداشت زندهیاد انصاری در چهلمین روز فراقش و با حضور باشکوه اعضای خانواده، دوستان، همکاران و همنوردان ایشان برگزار شد. در این مراسم آقای رضا نجاری از پیشکسوتان باشگاه کوهنوردی تهران که در روز حادثه همراه و همنورد زندهیاد انصاری بودند، دلنوشتهای را برای خانواده و بازماندگان دوست و همنوردش روایت کرد:
«یحیی، من دارم میرم کمک بیارم، مواظب خودت باش!»
آن روز لعنتی ۵ دی، مثل خیلی جمعهها شروع شد، اما در میانه روز، یکباره هوا دیوانه شد. سرما و بوران، خورشید را بلعیده بود؛ توفان یالها و قلهها را میسائید. گردباد برف هر چیز و هر کس را در آن بالا، لوله میکرد، تا در پایان روز، چندین کوهنورد را که صبح، محکم و استوار به سوی قلهها میرفتند، نقش زمین کند؛ منجمد و برفاندود!
یحیی و من، زود راه افتاده بودیم که زود هم برگردیم. این هفته نخواستیم به قلهای سنگین برویم، نه به قلعهدختر- که برنامه رسمی باشگاه بود- و نه به توچال که برنامه یکروزه نسبتاً سنگینی به حساب میآید. ساعت پنج صبح که یحیی آمد دنبالم، به این قصد رفتیم که برای ناهار به خانه برگردیم. مقصد ما کلکچال بود؛ همان قله آشنا و برنامه یکروزه نسبتاً سبکی که بارها آن را صعود کرده بودیم. پنج و نیم صبح با کفش و پوشاک و تجهیزات زمستانی، از پارک جمشیدیه راه افتادیم، شیب مناسب مسیر را تا اردوگاه، یکضرب پیمودیم. صبحانه را ساده برگزار کردیم که زودتر به قله برسیم و ظهر به سوی خانه سرازیر شویم.
هوا سرد بود که انتظارش را داشتیم. روی قله اول کلکچال که رسیدیم، هوا بدجوری سرد شد. چند متر که به سوی قله اصلی رفتیم، هوا داشت سردتر میشد. تا قله راه زیادی نبود، تندتر رفتیم و رسیدیم و زود برگشتیم. یکباره هوا منقلب شد؛ دیوانه شد.
بین قله دوم و اول کلکچال، دری از درهای جهنم گشوده شده بود. پیش از این، زمستان سبلان، سرمای قله دماوند، برف و بوران چله زمستان علمکوه را دیده بودم، اما این چیز دیگری بود. بیشک چیزی دیگر! جهنم دهان باز کرده بود، جهنم سرد، جهنم سفید!
باد هر چه نیرو داشت، یکجا جمع کرده و به مصاف ما آمده بود. گردباد سفید ما را میپیچاند؛ میخماند؛ میکوباند؛ زمینمان میزد؛ سیلی میزد و تا به خود بیائیم، کلی یخ به صورتمان چسبانده بود. هر بار یخ و برف را از سر و رویمان پاک میکردیم، اما باز قندیل میبست، کسانی که میخواستند، عینک توفان یا لباسی از کولهپشتی درآورند، باد مهلتشان نمیداد. تقلای بیشتر، یعنی گذاشتن سر انگشتان در برابر شلاق باد بیامان و سرمازدگی پس از آن.
افتان و خیزان راه برگشت را در پیش گرفتیم؛ راهی را که صد بار رفته بودیم، حالا گم میکردیم، جایی دیده نمیشد و اگر روی نقاب برفی میرفتیم هم نمیفهمیدیم. چسبیده به هم، حرکت میکردیم، به یکدیگر کوبیده میشدیم، باد با هر قدم که بلند میکردیم، زمینمان میزد. گردباد، سوتزنان چون مار به دست و پایمان میپیچید، سرما به تنمان نیش میزد و تا مغز استخوان را میسوزاند. باد نعره میزد و زوزه صد گرگ و خرناس خشمگین در سرم میپیچید، چنگالی سرد، ردّی از یخ روی سر و صورتم میگذاشت. ترس به جانم افتاده بود. باد تنوره میکشید، یکی را بلند میکرد، یکی را زمین میزد. من و یحیی همدیگر را بغل کردیم که سنگینتر باشیم و محکمتر بایستیم، مثل دو قالب یخ، چسبیده به هم. گرمایی نداشتیم که به یکدیگر بدهیم، جز نفسی که آن هم رو به راه نبود. حس کردم یحیی، آن آدم نیم ساعت پیش نیست. حالتی غیر از سرد شدن و خسته شدن داشت، تکلم او کند شده بود، خیلی کند. گیج و منگ بود، دست و پاهاش سنگین شده بود و به فرمان او نبود.
آثار هیپوترمی به سرعت در او نمایان شده بود. توان راه رفتن نداشت، اما مگر میشد در آن هوا با آن اوضاع، آنجا درنگ کنیم؟!
من هم حال و روز بهتری نداشتم، اما آنقدر بود که بدانم، هر طور شده باید برویم پایین. باید یحیی را میبردم پایین.
اما توان کشیدن و کول کردن او را نداشتم. از هیکلهای خمیدهای که گاه از کنارم میگذشتند کمک میخواستم، اما صدایم را باد میربود و آنها نمیشنیدند. هر چند آنها هم بیشک حال و روز خوبی نداشتند، کاش بچههای باشگاه اینجا بودند، کاش با بچهها رفته بودیم قلعه دختر، همان برنامه باشگاه. اقلاً همه با هم بودیم، همدیگر را حمایت میکردیم! بدنم دارد سرد میشود. داخل لباسهایم پر از برف و یخ است. با این همه بادگیر و لباس و پوشش، چطور این همه برف تا روی شکمم رفته است؟ این را دیگر باید از این باد دیوانه عربدهجو پرسید.
به خود میآیم، آره اگر همباشگاهیها بودند، کمک میکردند، حالا که نیستند، من باید به جای همه آنها تلاش کنم، مثل جان گرفتن در بازیهای کامپیوتری جان گرفتم. «پاشو یحیی!» واکنش او به فریاد بلند من، تنها باز کردن پلکی بود که سنگین شده بود.
کشانکشان، افتان و خیزان، آهکشان، شیبها را آمدیم تا برسیم به گردنه کلکچال، که نرسیدیم. تا اولین یال بالای گردنه آمدیم و دیگر، توان نبود. راهی را که حداکثر نیم ساعته باید میآمدیم، یک و نیم ساعتی طول کشیده بود. باد لحظاتی آرامتر شد، کنار یحیی نشستم، به هر مصیبتی بود، کوله را باز کردم. موبایل را روشن کردم. اما دریغ
از یک خط آنتن! دستم را در کوله چرخاندم، بطریهای آب یخ بسته بود، فلاسک چایی را باز کردم، آب ولرم آن، گواراترین چیزی بود که میتوانستم به یحیی بدهم. چند جرعه به او نوشاندم.
لرز گرفته بودم. یحیی نمیلرزید، آیا او سردش نبود؟ یا حساش نبود که بلرزد، یا انرژی لرزیدن نداشت؟
کوهنوردی با بادگیر قرمز، خمیده و سرمازده، لنگلنگان از کنارمان گذشت، حال و روز من و یحیی را دید، به او گفتم، پایینتر یا توی پناهگاه اگر کسی را دیدی یا بچههای امداد را، بگو بیایند کمک کنند... اشارهای به موافقت کرد و رفت.
یحیی، یادته از سبلان که برگشتیم، رفتیم آب گرم؟ چه حالی داد!
تکان خوردن بادگیری زردرنگ در مه یخزده بالادست، امید رسیدن کوهنوردان دیگری را میداد و شاید کمکی که یحیی را با خود ببریم.
آهسته از میان مه یخزده میآمد و آهسته از کنار ما میگذشت. وقتی بلند بلند گفتم «پایین اگر کسی را دیدی، بگو بیایند به من کمک کنند»، تنها از چرخیدن سرش گمان بردم صدایم را شنیده باشد.
لحظات میگذرند و اضطراب میآید. سرما استخوان میترکاند. ماندن و نشستن، بدن را کرخت و خشک میکند. میدانم که ماندن یعنی مردن.
«یحیی پاشو!» این آخرین حد صدای من بود، اما این بار پلک یحیی را هم باز نکرد. صورتم را نزدیک دهانش بردم؛ نفس میکشید؛ نفسی به راحتی کشیدم.
سرما، بهکندی درون رگهایم میخزید، انگشتانم به کلی بیحس شده بودند، سرمازدگی، چیزی بود که باید انتظار میکشیدم.
مرور خاطرات دوران نوجوانی و جوانی در میانه و تهران با یحیی، مرور خاطرات سالهای سال، همکاری و نقاشی ساختمان و سالها کوهپیمایی و سفر و دیدارهای خانوادگی، به سرعت چون فیلم سینمایی با دور تند، از ذهنم میگذشت. مغزم هنوز به کرختی انگشتانم نشده بود. آیا یحیی هم همین وضعیت را داشت؟ میدانم که او دارد به
خانوادهاش فکر میکند. به همسرش، به دخترش و پسرش... پس از این همه سال، مثل ارتباط بلوتوث، ذهن همدیگر را میخوانیم. احتیاجی به سخن نیست. اما این ارتباط ذهنی، بیکلام و نشستن بیحرکت، عاقبتی جز یخزدن ندارد.
من هم مثل یحیی داشتم مستأصل میشدم. دیگر کسی نمیآید، ماندن هم هیچ گرهای نمیگشاید، موبایل هم که کار نمیکند، باید بروم پایینتر، جایی که بتوانم تلفن بزنم، کسی را پیدا کنم و کمک بیاورم.
«یحیی، من دارم میرم کمک بیارم. مواظب خودت باش. تو میتونی! نفس بکش!»
پای رفتن ندارم. آیا این درستترین تصمیم است؟ برمیگردم به سوی یحیی واقعاً شاید این آخرین دیدار ما باشد؟!
چه وحشتناک است چنین فکری! نزدیک صورتش میشوم. نفس دارد. خدا رو شکر. «یحیی نترس! یحیی بمان؛ خوبه، همینطور نفس بکش!»
نمیدانم با آن تن کرختشده و پاهای خسته، چگونه و تا کجا پایین آمدم که جوانی کوهنورد را به وضع خودم، کنار همنورد جانباختهاش دیدم. پایینتر، آن کوهنورد قرمزپوش را و سپس آن صاحب بادگیر زرد را بیحرکت، آرمیده در برف دیدم. پیکهای من هیچکدام تا قرارگاه کلکچال هم نرسیده بودند!
پاهایم سست و سستتر میشد. مگر من از اینها توانمندترم؟!
کمی پایینتر، یک خط آنتن روی صفحه موبایل ظاهر شد. راستش نمیتوانم بگویم خوشحال شدم. میخواستم، چه بگویم؟!
شماره علی نصیری را گرفتم. الو، علی! میدونی چیشده، که او گفت بچههای گروه را بهمن زده!
کاش من زیر بهمن رفته بودم و این صحنهها را نمیدیدم و این خبر را نمیشنیدم. هر طور بود گفتم که یحیی آن بالاست، با حال بد، علی گفت زود خودت را به پناهگاه برسان! به سعید میرجلالی هم زنگ زدم. او هم همین طور گفت؛ تا بچهها بیایند و تا نیروی امداد را خبر کنیم، برو در قرارگاه کلکچال بمان. به همسرم هم زنگ زدم و
با همه سختی، خبر را به او دادم. مستأصلتر از همیشه، میخواستم به آنها روحیه هم بدهم! چه تلاش عبثی.
خانواده یحیی که نگران شده بودند، به من زنگ زدند. اما توان پاسخ دادن نداشتم. باز هم و باز هم صدای زنگها چهارستون بدنم را میلرزاند، انگشت شستم بالای دکمه سبز گوشی خشک میشد و آن را لمس نمیکرد. سختترین گامهای این صعود، همین فرود به سوی قرارگاه بود. بارها درنگ کردم که برگردم، اما با کدام توان؟ و اگر به یحیی میرسیدم، در وضعیتی بدتر از دو ساعت قبل، چه میتوانستم بکنم؟!
با جان کندن، پلههای پناهگاه را بالا رفتم و تن لشم را انداختم نزدیک بخاری تا یخم باز شود. بر من حرام باد این گرما، یحیی حتما حالا دارد سرد میشود!
بچهها آمدند کمک، ولی دریغ که پیکر بیجان یحیی را بازگرداندند. مهدی فرید افشار اولین کسی بود که بالای سر یحیی رسید. پیغام داد:
«باد برفها را ریخته روش، ولی پاشنههای کفش بورییل سبزرنگ او را شناختم. خودشه، آقا یحیی انصاری، ...
خیلی سخت بود، مشکلترین زیپ دنیا رو با بدبختی بستیم.
... برام کار مشکلی بود.
... کارگاه زدم و کیسه را ۴۰ متری فرود دادم.
دفعه اول بود با آقا یحیی فرود تمرین میکردیم!
...
پای هلیکوپتر، تحویل دادمش به بچههای هلال احمر...»
خانم ندا دادوند، از خاطره صعود قله آقداغ و بزقوش میگفت که بعد از صعود در منزل پدری یحیی در روستای ایشلق، در آن ایوان باصفا، او و همسرش چه مهربانانه از تیم ما پذیرایی کردند؛ «قیافه مهربون و لب پرخنده آقای انصاری و همسرش که در آن خونه و باغ میزبان ما بودن، از جلو چشمم کنار نمیره. ... مطمئنم که خداوند حالا
میزبان ما، آقای انصاری را، به باغی زیباتر به میهمانی فرشتهها برده.»
هوتن نگهبان از لطف آقا یحیی برای رنگآمیزی جانپناه توچال و ساختمان باشگاه میگوید و حال خوش او در برنامه صعود ۳۰ قله در منطقه علمکوه و بغضآلود مینالد: «یادمه صعود زمستانی قلهریزان که هوا خراب شد، برگشتیم پایین. کاش این بار هم با خراب شدن هوا، زود برمیگشتی.»
مرتضی جهانگیری بود که گفت: «نمیگم که در نبودنت دیگه به کوه نمیریم، اتفاقاً میریم که یاد خوبیهای تو بیافتیم.»
حالا گزگز کردن انگشتانم، هر بار آن صحنه وداع با یحیی را برایم تداعی میکند و هر روز صد بار حسرت از دست
دادن این دوست بیبدیل، به دلم چنگ میزند! چه دوستی را از دست دادم؟!
در ادامه تصاویری از مراسم بزرگداشت زندهیاد یحیی انصاری در چهلمین روز فراقش را مشاهده میکنید: