الکس هانولد: چطور دیواره نهصد متری را بدون طناب صعود کردم؟
تصور کنید در میان مسیرهای یک دیواره ۹۰۰ متری باشید، بدون هیچگونه طناب و حمایتی! برای الکس هانولد که سنگنوردی و دیوارهنوردی را به شکلی خارقالعاده دنبال میکند، این صحنه دلهرهآور و ترسناک، تحقق رویایی بود که ده سال روی آن کار کرده بود. در یکی از سخنرانیهای کنفرانس تد در سال ۲۰۱۸، او تعریف میکند که چطور از الکاپیتان در پارک یوسیمیتی بالا رفت، و یکی از خطرناکترین صعودهای انفرادی آزاد تاریخ را کامل کرد. تماشای این ویدیوی ۱۲ دقیقهای را به همه سنگنوردان و کوهنوردان حرفهای توصیه میکنیم.
متن سخنرانی الکس هانولد در کنفرانس تد:
آنجا اِل کپیتان است، در پارک ملی یوسیمیتی کالیفرنیا، و در صورتی که متوجه نشده باشید، من داشتم بدون طناب صعود میکردم، سبکی از صعود که به «تک نفره آزاد» معروف است. این نتیجه یک رویای تقریباً ده ساله بود، و این ویدیو من بیش از ۷۶۲ متر از زمین بالاتر هستم. ترسناک به نظر میرسد؟ بله، هست، و به همین خاطر است که آن همه سال درباره صعود تکنفره از الکپ رویا بافتم و واقعا انجامش ندادم. اما در روزی که این ویدیو گرفته شد، اصلا ترسناک به نظر نمیرسید. به اندازه قدم زدن در پارک راحت و طبیعی بود، کاری که آن روز بیشتر مردم در یوسیمیتی داشتند میکردند.
امروز میخواهم درباره اینکه چطور توانستم آن قدر راحت باشم حرف بزنم و اینکه چطور بر ترسم چیره شدم. با نسخه خیلی کوتاهی از نحوهٔ صخره نورد شدنم شروع میکنم، و بعد داستان دوتا از قابل توجهترین صعودهای تکنفرهام را خواهم گفت. هر دو موفقیتآمیز بودند، به خاطر همین امروز اینجا هستم. (خنده حضار در سالن)
اما اولی به هیچ وجه خوشایند نبود، در حالی که دومی، الکپ، تا حالا رضایتبخشترین روز زندگی من بوده است. از طریق این دو صعود، فرآیند مدیریت ترس مرا خواهید دید.
خب من صعود را در یک باشگاه از حدود ۱۰ سالگی شروع کردم، این یعنی زندگی من برای بیش از ۲۰ سال حول صعود میگشته است. بعد از تقریباً یک دهه صعود بیشتر سالنی، به صعود طبیعی روی آوردم و کم کم صعود تک نفره آزاد را شروع کردم. به مرور زمان این کار برایم ساده شد و آهسته به دیوارههای بزرگتر و چالشبرانگیزتر روی آوردم. صخرهنوردان زیادی پیش از من صعود آزاد کرده بودند، پس منبع الهام زیادی داشتم. اما تا سال ۲۰۰۸، بیشتر صعودهای آزاد آنها در یوسیمیتی را تکرار کرده بودم و شروع کردم به تصور کردن رفتن سراغ زمینهای جدید. اولین گزینه بدیهی «هف دوم» بود، یک دیواره نمادی ۶۰۰ متری، ارباب انتهای شرقی دره.
مشکل، و همچنین جذابیت آن اینکه خیلی بزرگ بود. واقعا نمیدانستم چطور باید برای یک صعود آزاد بالقوه آماده شوم. پس تصمیم گرفتم از آمادهسازی بگذرم و فقط بروم بالا و ماجراجویی کنم. تصور کردم با توجه به شرایط صعود خواهم کرد، که از قضا بهترین استراتژی هم نبود.
حداقل دو روز قبل از آن با طناب مسیر را با دوستم طی کردم که فقط مطمئن شوم حدوداً میدانم کجا بروم و اینکه از نظر فیزیکی توانایی آن را دارم. اما وقتی خودم تنها دو روز بعد برگشتم، تصمیم گرفتم نمیخواهم از آن طرف بروم. میدانستم که یک راه جایگزین ۱۰۰ متری هست که سختترین قسمتهای صعود را دور میزند. ناگهان تصمیم گرفتم که از قسمت سخت بگذرم و راه جایگزین را انتخاب کنم، با وجود اینکه پیش از آن هرگز از آن بالا نرفته بودم، اما بلافاصله به خودم شک کردم. تصور کنید تنها در مرکز بنبست یک دیواره ۶۰۰ متری هستید، و به این فکر میکنید که گم شدهاید یا نه. (خنده حضار در سالن)
خوشبختانه، تقریباً راه درست بود و دور زدم و به راه برگشتم. کمی نگران بودم، خیلی نگران بودم، اما سعی کردم نگذارم خیلی آزارم دهد چون میدانستم تمام قسمتهای سخت صعود آن بالا نزدیک قله بود. باید خونسرد میماندم. صبح دلانگیز در شهریور بود، و من بالاتر صعود میکردم، صدای گردشگران را میشنیدم که روی قله میگفتند و میخندیدند. همه آنها از مسیر زمینی پشت کوه پیاده آمده بودند، مسیری که من میخواستم برای پایین رفتن از آن استفاده کنم. اما بین من و قله تختهای صاف از سنگ خارا قرار داشت. هیچ ترک و لبهای نبود که به آن اتکا کنم، فقط موجهای کوچک بافت بالای یک دیوار تقریباً عمودی. باید زندگیام را دست اصطکاک بین کفشهای صخرهنوردیام و گرانیت صیقلی میسپردم. با دقت راهم به بالا را متعادل کردم، بین شیارهای کوچک بدنم را جلو و عقب میکردم. اما بعد به جاپایی رسیدم که خیلی از آن مطمئن نبودم. دو رو پیش به سادگی روی آن پا گذاشته بودم، اما آن با طناب بود. حالا خیلی کوچک و خیلی لیز به نظر میرسید. شک داشتم که اگر وزنم را روی آن بیندازم پایم روی آن بند شود. فکر کردم قدمی کنارتر میروم، که بدتر به نظر میرسید. پاهایم را عوض کردم و سعی کردم پایم را کمی بیرونتر بگذارم. این حتی بدتر بود. شروع کردم به ترسیدن. میشنیدم که مردم درست بالای سر من روی قله میخندیدند. میخواستم هرجایی باشم غیر از روی آن تخته. ذهنم به هر طرف میرفت. میدانستم چکار باید بکنم، اما از انجام آن خیلی میترسیدم. فقط باید روی پای راستم میایستادم. و خب پس از مدتی که انگار تا ابد بود، کاری که باید میکردم را پذیرفتم و روی پای راستم ایستادم، و لیز نخوردم، و بنابراین نمردم، و آن حرکت آخرین جای قسمت سخت صعود بود. پس از آنجا به سمت قله روانه شدم. و خب معمولا وقتی به بالای هفدوم میرسید، طنابی دارید و یک مشت تجهیزات صخرهنوردی از شما آویزان است، و گردشگران نفسنفس میزنند و دور شما جمع میشوند تا عکس بگیرند. این بار بدون لباس، نفسزنان و سرخوش از لبه ظاهر شدم. خیلی خوشحال بودم اما هیچ کس یک نظر هم نگاه نکرد. (خنده حضار در سالن)
مثل کوهنوردی گمشده بودم که زیادی به لبه نزدیک شده است. با آدمهایی احاطه شده بودم که با تلفن همراه حرف میزدند و برای گردش آمده بودند. احساس کردم در یک مرکز خرید هستم. (خنده حضار در سالن)
کفشهای تنگ صخرهنوردیام را در آوردم و شروع کردم به پایین آمدن از کوه، و تازه آنجا بود که مردم جلوم را میگرفتند. «پای برهنه کوهنوردی میکنی؟ خیلی کار سختی است.» (خنده حضار در سالن)
زحمت توضیح دادن به خودم ندادم، اما آن شب در دفتر صعودهایم به درستی صعود آزاد از هفدوم را نوشتم، اما شکلک غمگینی هم کشیدم و زیرش نوشتم، «بهتر هم میتوانی؟»
در آن صعود موفق شدم و به عنوان یک اولین بار برجسته مشهور شد. بعضی دوستان بعداً درباره آن فیلم ساختند. اما من راضی نبودم. از اجرای خودم سرخورده بودم، چون میدانستم از زیر چیزهایی قسر در رفتهام. نمیخواستم یک صخرهنورد خوششانس باشم. میخواستم یک صخرهنورد بزرگ باشم. در واقع یک سال یا بیشتر بعد از آن صعود انفرادی نکردم، چون میدانستم تکیه بر اقبال نباید به عادت تبدیل شود. اما با وجود آنکه زیاد صعود انفرادی نمیکردم، شروع کردم به فکر کردن درباره الکپ. همیشه در پس ذهن من مانند جواهر درخشان صعودهای انفرادی بود. این سختترین دیواره دنیاست. هر سال، به مدت هفت سال، فکر میکردم، «امسال سالی است صعود انفرادی از الکپ را انجام میدهم.» و بعد به یوسیمیتی رانندگی میکردم، به دیواره نگاه میکردم، و فکر میکردم، «اصلاً به هیچ وجه.» (خنده حضار در سالن)
خیلی بزرگ و خیلی ترسناک است. اما در نهایت به این نتیجه رسیدم که میخواهم خودم را در برابر الکپ بسنجم. این کار تسلط واقعی میخواست، اما میخواستمش تا احساس متفاوتی داشته باشد. نمیخواستم قسر در بروم یا به بدبختی موفق شوم. این بار باید آن را درست انجام میدادم.
چیزی که الکپ را چنین هولناک میکند ابعاد عظیم دیوار است. برای اکثر صخرهنوردها سه تا پنج روز طول میکشد تا از ۹۰۰ متر گرانیت عمودی بالا بروند. ایده صعود به چنین دیوار عظیمی با هیچ چیز جز یک جفت کفش و یک بسته گچ ناممکن مینمود. ۹۰۰ متر صعود یعنی هزاران حرکت دست و پای متفاوت، که برای حفظ کردن خیلی زیاد است. بسیاری از حرکتها را به خاطر تکرار محض میدانستم. شاید ۵۰ بار در دهه پیش از آن با طناب از الکپ صعود کرده بودم. اما این عکس روشی که من برای تمرین ترجیح میدهم را نشان میدهد. من روی قله هستم، و با طنابی به طول بیش از ۳۰۰ متر میخواهم از دیواره فرود کنم تا آن روز را به تمرین سپری کنم. وقتی دنبالههایی که امن و قابل تکرار بودند را پیدا میکردم، باید حفظشان میکردم. باید مطمئن میشدم که چنان عمیق در من حک شده است که احتمالی برای خطا وجود ندارد. نمیخواستم فکر کنم که راه درست را میروم یا از بهترین گیرهها استفاده کنم. میخواستم همه چیز خودکار انجام شود.
صعود با طناب یک فعالیت عموماً فیزیکی است. فقط باید به اندازه کافی قوی باشید که خود را نگهدارید و رو به بالا حرکت کنید. اما در صعود انفرادی آزاد نقش عمده را ذهن بازی میکند. تلاش فیزیکی تا حد زیادی همان است. بدن شما از یک دیواره صعود می کند. اما آرام ماندن و بهترین اجرا را داشتن وقتی که میدانید هر اشتباهی به معنای مرگ است ذهنیت خاصی را میطلبد. (خنده حضار در سالن)
قرار نبود خندهدار باشد، اما اگر هست، خب هست. (خنده حضار در سالن)
من سعی کردم آن طرز فکر را از طریق تجسم به وجود بیاورم، که اساساً یعنی تصور کردن تمام تجربه صعود انفرادی از دیواره. تا اندازهای، این کار کمک میکرد تا تمام گیرهها را به یاد بیاورم، اما تجسم بیشتر درباره احساس کردن بافت هر گیره در دستم بود و همین طور تصور احساس پایم که بلند میشود و در جای خود قرار میگیرد. همه این را مانند رقصی طراحی شده چندین متر بالای زمین تصور میکردم.
سختترین جای مسیر مسئله صخره نام داشت. حدوداً ۶۰۰ متر ارتفاع داشت و شامل سختترین حرکات فیزیکی کل مسیر بود: گیرههایی ضعیف با فاصله زیاد و جای پایی بسیار کوچک و لیز. منظورم از گیره ضعیف این است: لبهای کوچکتر از نوک مداد اما رو به پایین که باید با شستم روی آن فشار میآوردم. اما این هم سختترین قسمت نبود. سختترین قسمت مسئله یک حرکت کاراته بود که باید پای چپم را به سینه گوشه کناری میزدم، حرکتی که نیازمند میزان بالایی از دقت و انعطافپذیری بود، به اندازهای که هر شب به مدت یک سال پیش از موعد تمرین انعطاف میکردم تا مطمئن شوم که میتوانم به راحتی پایم را برسانم.
حرکتها را که تمرین میکردم، تجسم من به جزئی احساسی از یک صعود انفرادی بالقوه بدل شد. اساساً، اگر رفتم آنجا و خیلی ترسناک بود چه؟ اگر خیلی خسته شدم چطور؟ اگر نتوانستم درست انجامش بدهم چی؟ باید تا در امنیت روی زمین بودم تمام احتمالات را در نظر میگرفتم، تا وقتی که زمان آن رسید و خواستم حرکات را بدون طناب انجام دهم، مجالی نمانده باشد که شک از آن رسوخ کند. تردید پیشدرآمد ترس است، و میدانستم که اگر بترسم نخواهم توانست لحظه نابم را تجربه کنم. باید به اندازه کافی تجسم و تمرین میکردم تا تمام تردید را بزدایم.
اما ورای آن، همچنین تجسم میکردم چه حسی دارد اگر هرگز قابل انجام به نظر نرسد. اگر بعد از این همه زحمت، میترسیدم امتحان کنم چه؟ اگر داشتم وقتم را تلف میکردم و هرگز در چنین موقعیت متزلزلی احساس راحتی نمیکردم چه؟ جواب سادهای وجود نداشت، اما الکپ آن قدر برای من معنی داشت که تلاش لازم را بکنم و جواب را بفهمم.
بعضی از آمادهسازیهایم هم بیشتر خاکی بود. این تصویری است از دوستم کونراد انکر که از پایین الکپ با کولهای خالی بالا میرود. کل روز را با هم تا یک ترک خاص در میانه دیواره صعود کردیم که پر بود از سنگهای شُل که آن قسمت را سخت و بالقوه خطرناک میکردند، زیرا هر قدم اشتباهی ممکن بود سنگی را زمین بیندازد و رهگذر یا صخرهنوردی را بکشد. پس با دقت سنگها را برداشتیم، داخل کوله گذاشتیم و به پایین فرود کردیم. لحظهای تصور کنید چقدر مسخره است که ۴۵۰ متر صعود کنی تا فقط کولهای را از سنگ پر کنی. (خنده حضار در سالن)
هیچ وقت حمل یک کوله پر از سنگ راحت نیست. روی کناره یک صخره سختتر هم هست. هر چند احمقانه به نظر میرسید، ولی باید انجام میشد. میخواستم اگر قرار است بدون طناب از مسیر صعود کنم همه چیز بینقص باشد. بعد از دو فصل تمرین اختصاصی روی صعود انفرادی احتمالی از الکپ، در نهایت آمادهسازیهایم تمام شد. تمام جادستها و جاپاها را در کل مسیر میشناختم، و دقیقاً میدانستم چه باید بکنم. اساساً، آماده بودم. وقت صعود انفرادی از الکپ رسیده بود.
در سوم ژوئن ۲۰۱۷، زود بیدار شدم، صبحانه همیشگی موسلی و میوهام را خوردم و پیش از طلوع به پای دیواره رسیدم. به بالای دیوار که نگاه کردم از خودم مطمئن بودم. وقتی صعود را شروع کردم حتی حس بهتری داشتم. ۱۵۰ متر که بالا رفتم به تخته سنگ لیزی رسیدم مثل همان که در هفدوم مشکل فراوانی برایم درست کرده بود، اما این بار فرق میکرد. تمام گزینهها، از جمله صدها متر از هر طرف را بررسی کرده بودم. دقیقاً میدانستم چه باید بکنم و چطور باید آن را انجام دهم. هیچ شکی نداشتم. مستقیم به بالا صعود کردم. حتی از بخشهای سخت و طاقتفرسا هم به سادگی گذشتم. داشتم اجرای همیشگی را بدون نقص انجام میدادم. کمی زیر مشکل صخره استراحت کردم و درست همانطور که چندین بار با طناب تمرین کرده بودم از آن هم صعود کردم. پایم را بدون ذرهای شک به سینهٔ دیوار سمت چپ زدم، و بعد دانستم که انجامش دادهام.
بالا رفتن از هفدوم هدف بزرگی بود و من موفق شدم، اما چیزی که واقعاً میخواستم را به دست نیاوردم. به تسلط کامل نرسیدم. دوبهشک و ترسیده بودم، و این تجربهای نبود که میخواستم. اما الکپ فرق داشت. ۱۸۰ متر مانده بود اما فکر میکرد که کوه دارد به من دور افتخار پیشکش میکند. با دقتی روان صعود کردم و از صدای پرندگان که اطراف صخره پرواز میکردند لذت میبردم. همه این مانند یک جشن بود. و بعد، پس از سه ساعت و ۵۶ دقیقه صعود شکوهمند به قله رسیدم. این صعودی بود که میخواستم، و به من حس تسلط کامل داد.
متشکرم.
منبع ویدیو و ترجمه متن: TED